برای استقبال از عده ای، همراه امام هادی علیه السلام به بیرون شهر سامرا رفته بود. امام روی زمین نشسته بود و ابو هاشم نیز مقابلش نشسته بود. در حین صحبت، ابو هاشم از تنگدستی و گرفتاری به امام هادی شکایت کرد.
در این هنگام، امام دست خود را به سمت شنهای بیابان برد و یک مشت از آنها را به ابو هاشم داد و فرمود:«ای ابو هاشم، با اینها در زندگیت گشایش ایجاد کن و آنچه را میبینی به کسی مگو.»
شن ها را پنهان کرد و وقتی به شهر برگشتم، دیدآنچه ابو هاشم از امام گرفته شن نیست. طلاهای سرخرنگی است که همانند آتش فروزان میدرخشد.
طلاسازی را به خانه آوردم و به او گفتم:«برایم این طلاها را قالب بگیر.»
زنده کردن الاغ
امام هادی علیه اسلام پس از انجام مراسم حج در راه بازگشت به مدینه، مردی خراسانی را دید که کنار الاغ مرده ای ایستاده بود و گریه میکرد و چنین میگفت:«بار و اثاثیه را با چه ببرم؟»
امام هادی نزدیک الاغ مرده شد و فرمود:«ای گاو بنی اسرا ئیل در پیشگاه خداوند، مقربتر از من نیست -که قسمتی از آن گاو را به مرده ای زدند و مرده زنده شد.»
سپس با پای راست خود به الاغ مرده ضربهای زد و فرمود:« قم باذن الله» (به اذن پروردگار برخیز)
پس از این جمله امام، الاغ مرده حرکتی کرد و سرپا ایستاد. مرد خراسانی بار و بنه اش را روی الاغ گذاشت و رفت. پس از آن، مردم به امام هادی علیه السلام اشاره میکردند و به هم میگفتند:«او همان کسی است که الاغ مرد خراسانی را زنده کرد.»
امام هادی و پیشگوی مرگ متوکل تصمیم گرفت روزی که سران کشورش برای تقدیم سلام میآیند دستور بدهد، امام هادی علیه السلام با پای پیاده نزد او بیاید. وزیر متوکل به او گفت:«این کار به ضرر تو تمام می شود و حرفهای بدی پشت سرت خواهند زد. این کار را نکن. و اگر حتما میخواهی تصمیمت را عملی کنی دستور بده همه فرماندهان و اشراف نیز پیاده بیایند که مردم گمان نکنند منظور تو تحقیر امام هادی است.» متوکل پذیرفت و نقشه اجرا شد.
فصل تابستان بود و امام علیه السلام وقتی به دالان ورودی قصر متوکل رسید عرق کرده بود.
یکی از نگهبانان متوکل میگوید:«امام را در دهلیز قصر نشاندم و صورت مبارکش را با حوله پاک کردم، و در ضمن به امام گفتم:«درباره پسر عمویتان، متوکل، فکر بد نکنید. منظورش فقط پیاده آمدن شما نبود، بلکه دیگران را هم مامور به انجام این کار بودند.»
امام هادی علیه السلام آیه 56 از سوره هود را خواند:«تمتعوا فی دارکم ثلاثه ایام ذالک و عد غیر مکذوب.» (خداوند از قول صالح پیامبر به قومش میفرماید: سه روز در خانههایتان میمانید و پس از آن عذاب الهی میآید، و این وعدهای راست است.)
به خانهام که برگشتم یکی از دوستانم که شیعه بود، نزد من آمد. به او گفتم:«ای رافضی بیا سخنی را که امروز از امامت شنیدم برایت بازگو کنم.» و ماجرا را گفتم.
به من گفت:«نصیحت مرا بپذیر. اگر امام هادی علیه السلام این را فرموده است، اموال و داراییهایت را جمع کن که متوکل بعد از سه روز یا میمیرد یا کشته میشود.»
من خشمناک شدم و او را ناسزا گفتم و از خود دور کردم، ولی وقتی تنها شدم فکر کردم دوراندیشی ضرر ندارد. اگر راست باشد ضرر نکردهام. به دنبال این فکر به قصر متوکل رفتم و هر چه داشتم جمع کردم و به دست خویشان مورد اطمینانم به امانت سپردم، و تنها در خانهام یک تکه حصیر باقی گذاشتم.
شب چهارم متوکل کشته شد و خودم و اموال و داراییام سالم ماند. به دنبال این موضوع، نزد امام هادی علیه السلام رفتم و از او خواستم برایم دعا کند. آنگاه ولایت راستین او را پذیرفتم و شیعه شدم.
- ۹۷/۰۹/۱۶